«تنها»
قنوت که گرفتم بالای سرم بود و سجده اول که سرم را از مهر کندم توی جانماز. همیشه حس دوگانهای به شاپرک داشتم. مثل حسم به ماشینهای دوگانه سوز؛ چاقو ارهای و دشداشه های عربی. سرم را آرام در سجده دوم توی سجاده آوردم که عمامه به پرش نگیرد. بین دو نماز ظهر و عصر جواد نشست کنارم. کاغذی داد دستم که اسم بانیان سخنرانی و روضه امروز بود.
- روز اول گفتم من اسم نمیبرم از کسی.
با مهربانی و لحن نرم جوادگونه ش گفت لطفا به خاطر امواتشون بگو.
بی که ذکر بگم دانه های تسبیح را لای انگشتانم اٙلٙک میکردم.
- این کارها بی معنیه.
چروک به پیشانی و گره به ابرو انداخت.
- حاجی اینها رسم اینجاست. مردم ناراحت میشن نخونی.
کاغذ را گرفتم و گذاشتم تویی جیبم. دعا خواندن حبیب که تمام شد نماز عصر خواندم. توی نماز تمام فکرم پی اموات و شاپرک بود و اینکه برای شب چه بگویم.
برای جزء خوانی قبل افطار برگشتم مسجد. تمام مسجد سیاه پوش شده بود. جواد باز آمد نشست کنار. کاغذی داد دستم که برای هر شب قدر اسم یک نفر سمت راست بود و یک اسم سمت چپ. دو مرد و چهار زن. با تعجبِ مخلوط به ناراحتی نگاهش کردم.
- اینا دیگه چیه؟
- سمت راستی ها برای صد رکعت نمازِ قضاس. چپیا بانی روضه شباش.
تویِ لحنش «دوستت دارم» و «غلط کردم» جمع شده بود باهم.
سرم را کج و چشمهام را تنگ کردم که دلش نرم شود.
- جواد جان صد رکعت به جماعت سنگینه آ؛ من تیغٙم نمیبُره؛ مردمم خسته میشن.
آخرش هم یک لبخندِ صاف و کشیده زدم که کاری باشد.
- حاجآقا! همه روحانیون قبل شما خوندن. باز خود دانی. من به بانیها چی بگم؟
قشنگِ گوشِ کوچه بنبست کج و کول نگهم داشته بود.
- باشه. فقط ساعت ده همه مسجد باش.
تهِ صدایم بوی عصبانیت و تهدید و شورش داشت.
سه شبانه روز و پنجاه و یک رکعت میخوانم و میروم بالای منبر. همان خطبه اول سخنرانی را که میخوانم احساس میکنم توی گلویم شن ریخته و در تلفظ حروف حلقی به سرفه میافتم. مدام بین سخنرانی به بهانه سلامتی و مغفرت و هرچه به ذهنم میرسد طلب صلوات میکنم و وسطش آب جوش میخورم که خشکِ گلویم تر شود و شنها تهنشین. توفیری ندارد. با اشاره به جواد میفهمانم که آب جوش سوم را هم بیاورد. سخنرانی را تمام میکنم و گریز میزنم به روضه ضربت و شیون فرزندان امیر که تارهای صوتی میچسبد بهم. آب جوش تمام شده و صد چشم خیره شده اند به طلبهی سیدی که بالای منبر دهان باز میکند و صدایش درنمیآید. از استیصال و درماندگی نمیدانم چه کنم. در آن؛ صد فکر و ایده از نظرم میگذرد و سر آخر بغضم میترکد. گریه میکنم به بیچارگی ام بالای منبر و چشمهای روبرو هم با من. به ادامه روضه ای که نشنیده اند.
بعد روضه و قرآن سرگذاشتن چند نفری میآیند و با چشمهای پف کرده و قرمز تشکر میکنند.
ساعت سه نشده که جواد اشاره میکند برساندم خانه.
میگویم دو رکعت نماز بخوانم و بعد.
از رکوع که بلند میشوم و به سجده میروم میبینمش. بی تن. بالهایی بالای جانماز.
ادامه دارد...
سید احمد بطحایی