۲۱ دی ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۴
کد خبر: ۷۴۹۴۶۴
ردای سرخ(۵۷)؛

فرشته كى به حرف آدم گوش مى‌كند؟

فرشته كى به حرف آدم گوش مى‌كند؟
من پشت سرش مى‌رفتم. طوف هفتم بود كه دو تا فرشته دست‌هايش را گرفتند و او را بردند سمت بالا. فرياد كشيدم، مهدىِ من را كجا مى‌بريد؟ برش گردانيد، اما فرشته كى به حرف آدم گوش مى‌كند؟

لَبّيكَ اَلّلهُمَّ لَبَّيكَ‌، لَبَّيكَ لا شَريكَ لَكَ لَبَّيكَ‌. مهدى جلو مى‌رفت و من دنبال سرش. مردم را كنار مى‌زد و طواف اوّل تمام شد.

تا حالا كسى را ديده‌اى كه سر قبر پسرش نرود؟ ننه مى‌گويد:

- حاج‌ابوالقاسم! بيا برويم، آنجا يك صفايى دارد.

من سر تكان مى‌دهم و مى‌گويم نه نمى آيم. ننه آه مى‌كشد و مى‌گويد: خانه‌اش كاشى نمى‌خواهد. خانه‌اش سماور نمى‌خواهد.

خواهرش مى‌گويد، بابا بيا، برويم، دلت مى‌تركد آخه.

من سر تكان مى‌دهم. مى‌گويم من نمى‌آيم. ليلا خيال مى‌كند كه من مى‌خواهم بروم آهنگرى. نمى‌داند كه مدت‌هاست كه آهنگرى هم نمى‌روم.

خواهرش مى‌گويد، مهدى بهم مى‌گفت، خواهر آن‌قدر دلت گرم زندگى دنيا نشود، آن‌قدر خودت را سرگرم نكن. دست بچه‌هايت را بگير و بياور حرم. حيف است. نه كه خودش دائم حرم بود. حالا آقا تو هم آن‌قدر سرت را نكن داخل كوره، بيا برويم سر مزارش.

مى‌گويم نه، دست از سرم برداريد.

برادرش مى‌گويد: نكند خيال برت داشته آقا؟ مهدى را يك راكت آر. پى. جى زده‌اند. فقط استخوان‌هاى ذوب شده‌اش مانده و بعد مى‌زند زير گريه.

من سر تكان مى‌دهم. مى‌گويم نمى‌آيم.

آن‌ها حالا از اين حرف‌ها مى‌زنند. آن وقت كه خبر آوردند مهدى مفقودالاثر شده، ننه مى‌گفت، بچه‌ام يك روز از اُمّ‌الرّصاص برمى‌گردد. مگر آن وقتى‌كه براى اطلاعات - عمليات به خاك عراق مى‌رفت، برنگشت‌؟ مگر وقتى غواصى مى‌رفت برنگشت‌؟

فرشته كى به حرف آدم گوش مى‌كند؟

بعد گريه مى‌كرد و مى‌گفت قبل از رفتنش، يك نفر از بنياد آمد درِ خانه و به من گفت: بگو آقامهدى بيايد بنياد، بنياد به رزمنده‌ها سماور و كاشى مى‌دهد.

آن روز مهدى آمده بود باغ كمك من. بهش گفتم: مهدى‌جان! يك توكِ پا برو بنياد.

مهدى گفت: كاشى سرشان را بخورد.

ننه گفت: ننه جان! برو كاشى بگير، بلكه يك خانه بسازى براى خودت.

مهدى گفت: خانه‌اى كه من ساخته‌ام به كاشى احتياج ندارد.

ننه مى‌گفت: مهدى برمى‌گردد و من مى‌گفتم: نه مهدى ديگر برنمى‌گردد، اين را از ذهنتان بيرون كنيد، مهدى برنمى‌گردد.

برادرش هم مى‌گفت: مهدى يك روز برمى‌گردد.

من تا به آن روز پنج‌بار رفته بودم كردستان، براى اينكه كارهاى آهنگرى رزمنده‌ها را انجام بدهم. آن وقتى‌كه برگشتم، برادرش خبر را داد و گفت البته، برمى‌گردد ان‌شاءاللّه. بعد وقتى گريه مى‌كرد، گفت كه من بمانم و مهدى برود؟ يك همچين گلى. انگار همين ديروز بود كه در اين خانه عروسى داشتيم. اين‌ها را با گريه تعريف مى‌كرد. هق‌هق مى‌كرد و مى‌گفت مهدى آمد و يك ليوان شربت ريخت و شروع كرد به خوردن نان خالى و شربت. بهش گفتم مهدى، اينجا عروسى خانه است، شب پلوخورش دارم. مهدى گفت: من الآن گرسنه هستم، حرص بزنم براى چند ساعت ديگر؟

من به برادرش گفتم: اين را از ذهنت بيرون كن، مهدى ديگر برنمى‌گردد. مهدى شهيد شده.

خواهرش هم غوغا به پا كرد آن روز كه خبر را آوردند. گفت: حالا ديگر كى براى بچه‌هاى من كتاب بخرد؟ نصيحتشان كند كه خودتان را مشغول بازيگوشى نكنيد. كى براى بچه‌هاى من جانماز بياورد؟ البته، او حتماً برمى‌گردد.

من با اين حرف‌ها دلم مى‌سوخت و يادم مى‌آمد كه يك شب رفته خانۀ خواهرش و ديده بچه‌هايش نمازشان قضا شده. آمده بود سراغ ننه و مى‌گفت: ننه، بيا دو تا جانماز خيلى خوشگل بدوز تا بدهم به بچه‌هاى ليلا. خيلى ناراحت بود كه بچه‌ها نمازشان قضا شده.

جانمازها هر روز پهن مى‌شود زير پاى بچه‌ها و من نه‌تنها سرِ خاك مهدى، آهنگرى كه خانۀ ليلا هم نمى‌روم. سجاده‌ها دلم را مى‌سوزاند.

همان‌روز هم به خواهرش گفتم: ليلا اين را از سرت بيرون كن، مهدى ديگر برنمى‌گردد.

وقتى استخوان‌هايش را آوردند يك‌بار سر قبرش رفتم و ديگر نرفتم. جگرم مى‌سوخت. كى مى‌تواند سوختن من را ببيند؟ مثل كورۀ دكان آهنگرى دلم مى‌سوزد. لحظه به لحظه كه مى‌روم آهنگرى، آتش مى‌گيرم. آهن را كه داخل كوره مى‌گذارم، من هستم كه آتش مى‌گيرم. هنوز يك دستى بچه بود، خيلى كوچك. يك شب آن‌قدر از آهنگرى خسته به خانه آمدم كه بدون اينكه لب به چيزى بزنم، افتادم زير كرسى و خوابم برد. بعد به خودم آمدم و ديدم مهدى، با آن بچگى آمده و ميوه مى‌گذارد توى دهانم. با آن زبان شيرين مى‌گفت: آقا بخور، از پا نيفتى. بخور از حال رفته‌اى.

گرفتم و آن‌قدر بوسيدمش كه حد ندارد. خستگى نمى‌ماند با ديدن مهدى. از همان بچگى هم بردمش آهنگرى كه مثل آهن سخت بشود. او چكش مى‌زد و من آهن را فرو مى‌كردم داخل كوره.

مش ابوالقاسم سلام!

خب، هر كسى از در مغازۀ آهنگرى رد مى‌شد، سرش را مى‌كرد تو و سلامى مى‌داد. همۀ اهل بازار احوال مى‌پرسيدند، دروغ و راست. يك روز يكى سلام داد و من به مهدى گفتم: اين را ولش كن، چندوقت قبل دربازار، دنبال نزول مى‌گشت. مهدى مثل كوره منقلب شد و بعد گفت: آقا غيبت است.

من خنديدم و گفتم: دربه‌در دنبال پول نزول مى‌گشته، غيبتِ چى‌؟

گفت: هر كارى كرده، خودش جواب مى‌دهد، آبرويش را پيش من نبر آقا. غيبت خيلى گناه دارد.

من قند توى دلم آب شد كه همچين پسرى دارم. حالا نه‌تنها سر خاكش، خانۀ ليلا، آهنگرى نمى‌روم، باغ هم نمى‌روم. هروقت باغ بروم، ياد آن وقتى مى‌افتم كه آمده بود كمكم. بيل را فرو مى‌كرد داخل خاك‌ها و دستۀ بيل به دستم خورد. بعد كه متوجه شد، مثل آهن داخل كوره سرخ شد. بعد مثل آهن سرخى كه داخل آب مى‌گذارى آب بزند بيرون، زد زير گريه. گفتم: بابا طوريم نشد كه، گريه نكن. بعد بغلش كردم و آن‌قدر بوسيدمش كه حد ندارد.

آن وقتى‌كه همه مى‌گفتند او مى‌آيد. من يقين داشتم كه او شهيد شده. شب پيش از شهادتش خواب ديدم كه داريم طواف خانۀ خدا را مى‌كنيم. او مقابل من راه مى‌رفت و به من مى‌گفت: آقا بيا. مثل همين دنيا كه هى نصيحت مى‌كرد كه دنبال من بيا، البته، طورى‌كه به پرِ قباى من برنخورد.

من پشت سرش مى‌رفتم. طوف هفتم بود كه دو تا فرشته دست‌هايش را گرفتند و او را بردند سمت بالا. فرياد كشيدم، مهدىِ من را كجا مى‌بريد؟ برش گردانيد، اما فرشته كى به حرف آدم گوش مى‌كند؟

ارسال نظرات