۲۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۱
کد خبر: ۲۸۷۴۲۳
برگی از خاطرات جنگ؛

خاک پایشان روی سر و صورتم

خبرگزاری رسا ـ گفتند باید در موقعیت بماند، پیرمرد گفت: من به خاطر خودم به خط مقدم می روم تا وقتی که رزمنده ها اینور و آنور می دوند، خاک پایشان روی سر و صورتم بنشیند تا خدا مرا بیامرزد.
جچت الاسلام تيمور محمودي رزمنده و ايثارگر

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام تیمور محمودی فرزند انشاءالله سال 1347 در روستای «شریف بیگلو» برزند به دنیا آمد. پدرش در منطقه اَرشق روحانی بوده و سال 1364 وارد حوزه ملا ابراهیم اردبیل شده است.

 

او در همین سال برای اولین بار خود را به جبهه های حق علیه باطل می رساند. چهار سال هم در مدرسه احمدیه نارمک تهران درسش را ادامه داد.

 

محمودی به مدت پنج ماه در جبهه های حق علیه باطل حضور داشته و در حال حاضر همانند پدرش در منطقه اَرشق به تبلیغ احکام اسلامی می پردازد و همچنین امام جماعت مسجد عباسیه پناه آباد است.

 

به جای کردستان از اردبیل سر درآوردیم

سال 1363 که سوم راهنمایی را می خواندم، برای اعزام به جبهه، همراه تعدادی از هم سن و سالهایم به تبریز رفتیم. در اعزام نیرو فردی به نام «عوض محمدی» افرادی مثل مرا سوار اتوبوس کرد و گفت :شما را می فرستیم کردستان.

 

شب راه افتادیم و پاسداری هم مسؤول مان بود. نیمه های شب متوجه شدیم ازاردبیل سر درآورده ایم. همان پاسدار گفت: هنوز زود است بروید منطقه، مدتی درس تان را بخوانید بعد!

 

پیش خدا رفته بود

دی ماه سال 1364 با سیزده نفر از هم حجره ای ها از حوزه ملا ابراهیم اردبیل خودمان را به تبریز رساندیم.  از بین شان شهید «طهماسب اسدی» و شهید «عادل دهقان»،» مختار قربانی»،« هاشم عشایری» و «اسد علیزاده» یادم مانده. بین راه به همه شان گفتم: اگر گفتند ما را به کردستان می فرستند مقاومت کنید و نروید.

 

در تبریز پست مان به جنوب خورد و در دزفول از میان طلبه های همراه، فقط من طبق تقسیم رفتم بهداری. بیست روزی نحوه پانسمان و بستن زخم را آموزش دادند و به همراه «حشمتی» و «حسین مقدسی» شدیم امدادگر گردان قاسم.

 

ساعت ده شب بیست و یکم بهمن ماه 1364 عملیاتی شروع شد و با قایق هایی که توی هر کدام یک دسته بیست و هشت نفری نشسته بودند، زدیم به اروند رود. توپخانه های هر دو طرف موقعیت ها را می کوبیدند و بین راه، قایق لای تله های خورشیدی گیر افتاد.

 

مسؤول دست همان رزاق عبداللهی از پاسدارهای مشکین شهر، گوشی بی سیم را در دست گرفت و چند بار گفت: رزاق...رزاق... احمد... از آن طرف که جواب شنید، موقعیت را توضیح داد و گفت: بپرید توی آب. اسلح ههایتان را هم بالا بگیرید خیس نشود.

 

پریدیم و آب تا بالای سینه مان رسید، منورها آب را زرد، قرمز، نارنجی و بنفش می کردند.  بعدِ کمی شنا، به خشکی رسیدیم، آتش پر حجم بود و تیر مستقیم از هر طرف می آمد. در آن تاریکی بسیجی ها با فریاد الله اکبر جواب دشمن را دادند و جلو کشیدند. نمی دانستم حسین مقدسی کجا رفته بود ولی روی جاده پیروزی خمپاره ای افتاد و حشمتی موجی شد.

 

از گروه امدادگر فقط من ماندم و هر جا صدای امدادگر... امدادگر شنیدم به آن سمت دویدم . باز وقتی صدایم زدند به آن سو دویدم. رزاق عبداللهی زخمی شده بود، ترکش به شکمش خورده و خونریزی شدیدی داشت. شکمبند استریل را از کوله پشتی درآورده و روی شکمش بستم. افاقه نکرد و چفیه ام را هم رویش بستم.چفیه در لحظه رنگ خون به خودش گرفت.بدنش لرزید و از حرکت ایستاد. تا دوستانش بیایند او پیش خدا رفته بود!

 

عباس... عباس...

با شریان بند کمی بالاتر از زخمش را بستم و گفتم: پشت خاکریز بمان تا آمبولانس بیاید، عباس آرپی جی زن بود و ترکش دست چپش را قطع کرده بود. سرم داد کشید و گفت :مگر خون من از خون عباس علمدار رنگین تر است؟

 

بچه تیزی بود و تا جایی که دیده بودم بیشتر موش کهایش به هدف خورده بود. کمک آرپی جی ها موشک را در جان لوله گذاشته و مسلح کرده و به او می دادند و او هم با دست راست شلیک می کرد.  رفتم سراغ یکی از زخمی ها. زخمش را پانسمان کردم و وقتی از کنار عباس می گذشتم دیدم به شهادت رسیده. با بغض گفتم: عباس! ...عباس! ...

 

چند لحظه پیش خمپاره ای...

تا برسم به صدایی که داد زده بود: «امدادگر»، خمپاره ای در نزدیکی آن صدا به زمین خورد. بعد از لحظاتی مکث خودم را به آن نقطه رساندم و پرسیدم: زخم چه کسی را باید ببندم؟

 

یکی از آن ها پیکر خون آلودی را نشانم داد و گفت: ده دقیقه قبل خمپاره ای فرمانده گروهان مان را زخمی کرد و تا بیایی، چند لحظه پیش خمپاره ای دیگر او را به شهادت رساند. تمام غمهای عالم روی شانه و دلم نشست و همان جا ماندم!

 

هم صدا با فرمانده

آن شب در اردوگاه اُجاقلو در لحظات آخری که می خواستیم راه بیفتیم، «مرتضی فخرزاده »به میان مان آمد و بعد از سخنرانی با صدای بلند گفت: یازهرا ... هم صدا با فرمانده گردان مان ما هم داد زدیم: یازهرا ...بار دوم بغضها شکست و بار سوم همه با صدای یا زهرا اشک ریختند.

 

مرا هم ببرید

مسؤولان به خاطر سن کم، یکی از بچه های اردبیل به اسم «کروی» را که برادر شهید هم بود، نمی گذاشتند سوار کمپرسی شود. تا کمپرسی خواست راه بیفتد صدایی را شنیدیم:نگه دار... نگه دار...

 

راننده پا روی ترمز گذاشت و چند نفر پایین پریدیم و دیدیم کروی جلوی تایر ماشین دراز کشیده، حرفش فقط این بود :مرا هم ببرید! مسؤولان راضی شدند و او هم با ما سوار کمپرسی شد.

 

خاک پایشان روی سر و صورتم

گفتند باید در موقعیت بماند. پیرمرد گفت: من به خاطر خودم به خط مقدم می روم تا وقتی که رزمنده ها اینور و آنور می دوند، خاک پایشان روی سر و صورتم بنشیند تا خدا مرا بیامرزد./1330/ت303/ی 

ارسال نظرات