ماهنامه ملیکا در گام نود و چهارم
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، شماره نود و چهارم ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) ویژه مهرماه 1393 به مدیرمسؤولی سید مسعود پورسیدآقایی از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) منتشر شد.
در این شماره میخوانیم: «سلام من»، «یادداشتهای ماهانه»، «داستان/ خدایا بار دیگر به دوست خودت کمک کن»، «شعر/ مادر و جبهه»، «کاردستی»، «داستان/ممنونم خرس کوچولو»، «چند عکس و یک نشانه» و «سرگرمی».
سلام من عنوان موضوعی از این ماهنامه است که ذیل آن آمده است: «مهر که میآید با خود بوی مهر و محبت میآورد. مهر که میرسد با خود بوی کیف و کتاب و مدرسه میآورد. مهر که طلوع میکند با خود روشنایی و دانش میآورد. تابستان گذشت و روزهای دوستی آمد. روزهایی که انتظارش را داشتی. روزهایی که دلت برایشان تنگ شده بود. دلت برای کلاس و خنده دوستانت تنگ شده بود. دوست داشتی بار دیگر معلمهایت را ببینی. صدایشان را بشنوی و یک سال درسی دیگر تلاش کنی تا به آنچه آرزو داری برسی. امسال قول میدهیم که کنار هم باشیم و تا قلههای موفقیت با هم بکوشیم. قول...».
در ذیل موضوع دیگری با عنوان خدایا بار دیگر به دوست خودت کمک کن میخوانیم: چرا خدایان ما را شکستهای؟ ابراهیم گفت: کی گفته کار من بوده؟ در این شهر فقط تو از بتهای ما بد میگویی. مگر اینطور نیست؟ کسانی که در کاخ نمرود بودند سر تکان دادند. ابراهیم ادامه داد: اشتباه میکنید ببینید تبر در دست چه کسی است. حتما او میداند کار چه کسی است. شاید هم خودش...، بتها که حرف نمیزنند. نمیتوانند به کسی آسیب برسانند چه برسد که همدیگر را نابود کنند. ابراهیم دوباره گفت: نمیفهمند؟ چرا نمیفهمند؟ پس چرا برایشان غذا میآورید؟ چرا از آنها کمک میخواهید.
نمرود از تخت برخاست و با انگشت رو به ابراهیم گفت: معلوم شد که تو این کار را کردهای. خودت گفتی که خدایان نمیتوانند حرکت کنند. به طرف بزرگان شهر رفت که با خشم به ابراهیم نگاه میکردند. گفت: سزای کسی که خدایان ما را نابود کرده چیست؟ او را بکشید. زندانیاش کنید. نه! او را در آتش بسوزانید تا ذغال و خاکستر شود. همانطور که بتهای ما را شکست و تکه تکه کرد. نمرود لبخندی زد. بد فکری نبود. به طرف سربازها رفت. دستور داد دستهای ابراهیم را ببندند. بعد دستور داد از مردم بخواهند هیزم جمع کنند. شاخههای خشک بیاورند و در میدان شهر روی هم بریزند. آتشی خواهم ساخت که کسی تا به حال ندیده باشد. امشب تا صبح هیزم بیاورید. هر کس بیشتر بیاورد هدیه بهتری نزد من خواهد داشت. فردا جشن بزرگی برپا خواهیم کرد. نمرود قاه قاه خندید.
تونا گوشه دیوار ایستاده بود و اشک میریخت. سربازها بازوی پسرش را گرفته بودند و او را به زندان میبردند. چند نفر هم فریاد میزدند و از مردم میخواستند بروند هر چه میتوانند چوب و هیزم بیاورند. ابراهیم آرام قدم بر میداشت. یک لحظه بوی مادرش را حس کرد. ایستاد. هوا تاریک بود ولی او را دید که خود را با پارچهای پوشانده بود. آهسته قدم برمیداشت. میخواست به او بگوید که نگران نباشد ولی سربازها او را کشیدند و به سوی مردمی بردند که در میدان جمع شده بودند. زندان آن سوی میدان بود. برخی فریاد میزدند. برخی گریه میکردند. گروهی هم سنگ پرتاب میکردند. اما عدهای ساکت بودند. ابراهیم آرام از میان مردم گذشت و به سوی زندان رفت.
مادرش تونا آرام اشک میریخت و فکر میکرد کاش تارخ نمرده بود. شاید میتوانست به پسرش کمک کند. تونا به آسمان نگاه میکرد و آرزو داشت بار دیگر فرشتهها را ببیند. همان فرشتههایی که در کودکی آمده و خبر آورده بودند که نوزادش سالم است. ولی حالا ابراهیم بزرگ شده بود. زیر لب گفت: «خدایا به پسرم کمک کن. دوست خودت را تنها نگذار».
شب شد. تونا آرام به سوی کلبهاش برگشت. مردم را میدید که با خوشحالی چوب و شاخه درخت میبردند. چند نفر با هم تنه درختی را میکشیدند و میبردند. تونا به خانهاش رفت ولی تا صبح خوابش نبرد. کنار پنجره ایستاده بود و به ماه و ستاره نگاه میکرد و حرف میزد. گاهی دوزانو مینشست و دستهای لرزانش را بالا میبرد و اشک میریخت. او یک پسر بیشتر نداشت. دوست نداشت او را از دست بدهد.
تونا سر به دیوار گذاشته بود که با صدای سرباز بیدار شد. سربازی که از مردم میخواست در میدان شهر جمع شوند. جایی که قرار بود پسر او را در آتش بیندازند. بعد خاکسترش را در رود بپاشند. تونا باز اشک ریخت. فرشتهها نیامده بودند. تونا جرأت نداشت از خانه بیرون برود ولی میخواست پسرش را برای آخرین بار ببیند. قدمهایش میلرزید. کمی که میرفت میایستاد. دست به دیوار میگرفت. نگران بود. یعنی ابراهیمش، جوان زیبایش را دیگر نمیدید. گونههایش خیس اشک بود. وقتی به میدان رسید که آتش بزرگ همه جا را روشن کرده بود. تونا سر بلند کرد. شعلهها تا نیمه آسمان میرسیدند. همان جایی که پسرش ایستاده بود. دستهای دوست خدا را بسته بودند. او را توی منجنیق گذاشته بودند. یک لحظه خنده پسرش را دید. نمرود دورتر روی تختی نشسته بود. تونا دست به زانویش گرفت، طاقت نداشت ایستاده نگاه کند. صدای پسرش را شنید. نگران نباش مادر عزیز من!
تونا باور نمیکرد صدای ابراهیم باشد. مردم فریاد میزدند. آتش شعله میکشید اما او صدای زیبای ابراهیمش را میشنید. لب باز کرد که چیزی بگوید. صدای شیپور بلند شد. بعد سربازها فریاد زدند. تونا برای آخرین بار به پسرش نگاه کرد گه میان آسمان و زمین بود. ابراهیم میخندید. مثل همیشه شاد بود. درست مثل وقتی که از صحرا میآمد و سلام میکرد.
تونا پسرش را دید که پرواز میکرد. بعد آن دو فرشته را دید. فرشتههایی که وقتی جوان بود به خانهاش آمده بودند. بعد شعلههای آتش را دید که پیچوتاب میخوردند و بالا میرفتند. بعد مثل شاخههای گل در هم میپیچیدند. تونا فرشتهها را دید که طناب دستهای پسرش را باز کردند. گویا پسرش از درخت پرگلی پایین میآمد. تونا خندید. ابراهیم برایش دست تکان داد. بعد او را دید که آهسته در آتش قدم میزد و از آتش بیرون میآمد.
همه ساکت بودند کسی باور نمیکرد. آتش مثل باغ پر از گل شده بود. صدایی بلند شد. نگاه کنید همه جا پر از گل شده است. چه بوی خوبی هم دارد. پسر تونا سالم است آتش برایش باغ پُر از گل شده است. تونای پیر چشمانش را باز کرد. او هم باور نمیکرد. برخاست. سر بلند کرد. فرشتهها را دید. دو طرف پسرش ایستاده بودند. بالهای سفید فرشتهها بالا و پایین میرفتند و آتش را دور از تونا و پسرش میکردند. هیچ کس حرف نمیزد. نمرود هم ساکت بود. آتش گلستان شده بود.
شماره نود و چهارم ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) ویژه مهرماه 1393 به مدیرمسؤولی سید مسعود پورسیدآقایی از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) و با قیمت 3950 تومان چاپ و روانه بازار شد./907/پ202/ق