۲۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۵
کد خبر: ۷۴۱۶۳۴

اتاقی کوچک در گوشه حرم امام رضا(ع) که چه حاجت‌ها در آن روا شده+عکس

اتاقی کوچک در گوشه حرم امام رضا(ع) که چه حاجت‌ها در آن روا شده+عکس
اتاق‌هایی کوچک هستند که شاید ۲ نفر به زور در آنجا جا شود، اما هر کس با امیدی به این اتاق می‌آید و دست خالی برنمی‌گردد، چه حاجت‌ها اینجا روا شده.

یک اتاق سه در چهارِ دنج است درست کنج ایوان طلا. پر از راز قصه زائرهایی از همه جای دنیا. رازهایی که دوست داری ساعت‌ها بنشینی تا از زبان خودشان کشف‌شان کنی. اول می‌آیند توی این اتاق بعد می‌روند پابوس! گاهی با خنده، گاهی با گریه، اما قشنگ‌ترین موقع‌‌شان همان وقتی است که هم چشم‌هایشان اشکی است و هم لب‌هایشان خندان! حالتی که غم و شادی در یک لحظه آنی با هم هم‌آغوش می‌شوند و آدمِ از خود بی‌خود، دستپاچه می‌شود و نمی‌داند دقیقاً باید چه کار کند.

این‌ها فقط زائر نیستند، حاجت روا هم هستند

 

حالا ربع ساعتی می‌شود که منتظرشان ایستاده‌ام. آدم‌هایی را می‌گویم که غیر از زائر، مدتی می‌شود لقب «حاجت‌روا» را به شانه دارند، با همان احساسات دستپاچه. همان‌ها که یک روز سخت، زیر باران، توی بیابان و حتی شاید کنج اتاق‌شان دست‌هایشان لرزیده اما چنگ انداخته به دامان شاه خراسان. همان‌ها که با دل شکسته، دویده‌اند حرم. خودشان را انداخته‌اند روی قالی‌های سرخ صحن انقلاب و روبه‌روی ایوان طلا، های های گریه کرده‌اند. همان مردم بی دست و پایی که دار و ندارشان می‌شود «استغاثه» و حاجت‌هایشان را دخیل می‌بندند به پنجره فولاد.

 

دل کندن از انگشتر چند ده میلیونی به راحتی

چشمم به در است که اولین‌شان می‌آید. نگاهش می‌کنم. روضه است، لب‌هایش می‌لرزد و چشم‌هایش برای گریه دیگر نا ندارد اما دلش روشن است. این را از همان خنده‌ای می‌فهمم که جان بخشیده به لب‌هایش. می‌گوید سلام و دل می‌کند از انگشتر بیست و چند میلیونی‌اش. هاج و واج نگاهش می‌کنم. می‌خواهم بپرسم چرا؟ چطور؟ اصلا مگر می‌شود آدم همین‌طور طلا ببخشد و برود؟! دلم را می‌خوانَد. انگار که فهمیده این سوال‌ها نوک زبانم جمع شده و چیزی تا پرسیدنش نمانده. بدون آنکه چیزی بگوید می‌زند روی شانه‌ام و می‌رود. بین جمعیت دنبالش می‌دوم. تا بیشتر بگوید از حاجتِ روا شده‌اش. اما گم می‌شود بین هزار التماسِ دعا.

زائری که نارنگی می‌خواست

برمی‌گردم توی اتاق. چند زن عراقی نمک تبرکی می‌خواهند. خانم حسینی کشوی میزش را باز می‌کند و با عربی دست و پا شکسته‌ای می‌گوید: «تفضل حبیبی!» می‌گویم: «حبیبی را به مرد می‌گویند، زن می‌شود حبیبتی!» ریز ریز می‌خندد و با پشت دست می‌کوبد به پیشانی‌اش. یاد خاطره‌ای افتاده از اولینِ روز خدمتش، آن هم سیزده سالِ پیش. چند نمک دیگر به زائرهای تازه‌ای که تبرکی می‌خواهند می‌دهد و می‌گوید: «من اولین روز بود که خادم اتاق نذورات شده بودم. می‌بینی که. اتاق کوچیکیه. دو نفر آدم، با زور توش جا میشن. من هم خوب همه‌اش رو نگاه کردم تا چیزی از قلم نیفته و نشستم روی صندلی که یک خانم شیرازی اومد داخل. صاف‌تر نشستم. گفت: «نارنگی می‌خوام!» اولین روزم بود. فکر کردم حتما توی اتاق نذورات قبل از من نارنگی می‌دادن که این بنده خدا می‌خواد. خلاصه تمام کشوهای میز رو زیر و رو کردم اما نارنگی نبود. با شرمندگی گفتم: «ببخشید خانوم، تموم شد!» اون خانم که رفت و شیفت عوض کردیم با گلایه به همکارم گفتم: «چرا هیچ نارنگی‌ برای من نگذاشتین تا به زائرها بدم؟» بنده خدا با تعجب گفت: «مگه ما نارنگی می‌دیم؟!» گفتم: «مگه نمی‌دین؟ امروز یه خانوم شیرازی اومده بود نارنگی می‌خواست اما تموم شده بود.» همکار خادمم خندید و گفت که شیرازی‌ها به تبرکی میگن نارنگی. حالا این قضیه حبیبی هم شد مثل همون.»

دختری با چادر گل‌گلی و نذری بزرگ

می‌خندم اما هنوز چشم به راهم. چشم به راه دیدنِ آدم‌هایی دیدنی که اولین دری که بعد از ناامیدی می‌زنند درِ حرم سلطان طوس است. همان‌ها که امید اول و آخرشان بعد از رحمت خدا، اینجاست. از خانم حسینی می‌پرسم: «روزی چند حاجت‌روا میان اتاق نذورات؟» می‌گوید: «خیلی، عدد مشخصی نیست، از همه جای دنیا می‌آیند یک وقت زنی ده هزار تومن می‌بخشه و یک وقت زنی، ده میلیون.» دختری با چادر نماز گل گلی می‌دود داخل، قد کوچک‌اش به میز نمی‌رسد، همراه خاله‌اش از تهران آمده اسمش را که می‌پرسم می‌گوید: زهرا راوش. تازه امسال به سن تکلیف رسیده و با بقیه حاجت‌رواها خیلی فرق دارد، چشم‌هایش را می‌بندد و پانصد هزار تومانِ قلک‌اش را برای نذرش می‌دهد.

روبه‌رویش زانو می‌زنم: «برای چه حاجتی نذر کرده بودی عزیزم؟» اشک توی چشم‌های خاله‌ زهرا می‌دود و زهرا با تمام جانِ دست‌های کوچک‌اش خاله را بغل می‌گیرد و می‌گوید: «برای اینکه خاله مامان شه و نی‌نی بیاره» من و خانم حسینی می‌گوییم ان‌شالله و زهرا دست می‌کشد روی در ورودی و می‌گوید: «می‌خوایم اسم‌شو بزاریم رضا. مثل اسم امام رضا (ع).»

۱۰ سال بچه‌دار نشدم تا اینکه آمدم پابوس آقا

زهرا و خاله‌اش می‌روند اما صدای هق‌هق زن مثل کبوترهای گوشه ایوان پر می‌کشد توی رواق‌ها. تکیه می‌دهم به میز و می‌پرسم: «خاله‌ زهرا که هنوز حاجت‌روا نشده بود. چرا نذرش رو ادا کرد؟» اما قبل از اینکه خانم حسینی جوابی بدهد یک دختر ناز دیگر با لپ‌های گلی که از چادر مادرش آویزان است می‌آید داخل. روی پایش بند نمی‌شود. مادر نگاهش می‌کند و از ذوق داشتنش ناخودآگاه می‌خندد. می‌پرسم: «از کجا تشریف آوردین زیارت؟» می‌گوید: «از فیروزآباد» دست دخترک را که با آن پول‌های نذری را روی پیشخوان می‌گذارد می‌بوسم و اسم‌اش را می‌پرسم. مادر، بغلش می‌گیرد و آن‌قدر قربان صدقه‌اش می‌رود که حوصله هلیا سر می‌رود. مادر قلقلکش می‌دهد و هل‌اش می‌دهد بیرون تا برای حرف زدن جا باز شود: «۱۰ سالِ تمام حسرت بچه به دلم موند. ۱۰ سال. تا اینکه اومدم پابوس آقا. گفتم پسر یا دختر فرقی نداره فقط می‌خوام مامان شم و قسمتم شد هلیا، قشنگه، نه؟»

اتاقی که اطمینان داریم دست خالی بیرون نمی‌رویم

به هلیا نگاه می‌کنم، به حاجتی که روا شده و به چشم‌های مطمئن زهرا که خاله‌اش را بغل گرفته بود فکر می‌کنم. اینجا اتاق عجیبی‌ست، پر از امید، پر از انتظار، پر از دعاهایی که از سقف آسمان رد شده و شاه خراسان برای روا شدن زیرشان مُهر و امضا زده. از خانم حسینی خداحافظی می‌کنم. از این اتاق رازآلود بیرون می‌آیم و نذر می‌کنم، مثل همه این زائرها، آن هم به امید اینکه یک روز مثل آن‌ها با اشک و لبخند میهمان این اتاق شوم و قبل از پابوس، نذرم را ادا کنم. درست همین جا، توی اتاق سه در چهارِ دنج نذورات، کنج ایوان طلا.

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات