۰۸ آبان ۱۳۹۳ - ۰۸:۰۸
کد خبر: ۲۲۸۴۴۹
در شماره جدید ماهنامه ملیکا می خوانیم؛

پشه هایی که لشکر دشمن خدا را به هم ریختند

خبرگزاری رسا ـ شماره نود و پنجم ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) منتشر شد.
شماره 95 ماهنامه مليکا

 

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، نود و پنجمین شماره ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) ویژه آبان‌ماه 1393 به مدیرمسؤولی سید مسعود پورسیدآقایی از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) منتشر شد.

 

در این شماره می‌خوانیم: «سلام من»، «یادداشت‌های ماهانه»، «داستان/ دشمن خدا و پشه لنگ»، «شعر/ صندلی/ حرفه‌ای»، «کاردستی»، «داستان/ سرباز کوچک»، «گزارش/ تعزیه، میراثی ارزشمند» و «کتاب هدیه کنیم».

 

در ذیل موضوعی با عنوان دشمن خدا و پشه لنگ می‌خوانیم: «نمرود تنها نبود. لشگر داشت. سرباز داشت. همه را آماده کرده بود تا برود به جنگ خدا. کجا؟ خودش هم نمی‌دانست. سربازها فریاد می‌زدند. اسب‌ها شیهه می‌کشیدند و سم بر زمین می‌کوبیدند. همه آماده جنگ با خدا بودند؛ اما کسی آن طرف صحرا نبود. ابراهیم تنها ایستاده بود.

 

ـ پس لشگر خدای تو کجاست ابراهیم؟ ابراهیم نگاهی به آسمان کرد. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. خدا خودش گفته بود که نمرود و یارانش را شکست خواهد داد؛ اما هنوز هیچ خبری نبود. ـ دفعه قبل توانستی با کلک خود را از آتش نجات دهی؛ اما این بار... حرف نمرود تمام نشده بود که صدای هوهویی به گوش رسید؛ اما چیزی دیده نشد. نه اسبی، نه سربازی. یک دسته پشه آمدند و از بالای لشکر به طرف رود رفتند.

 

ـ نکند همین لشکر خدای تو است ابراهیم. سربازها خندیدند. ـ شاید. دوباره صدای خنده بلند شد. ابراهیم آرام ایستاده بود. نمرود رو به یارانش کرد. همه زره پوشیده بودند. شمشیرهایشان برق می‌زد. اسب‌ها خُره می‌کشیدند. ـ لشکر خدای ابراهیم را دیدید؟ صدای خنده بلند شد که باز یک دسته پشه دیگر پیدا شدند. پشه‌ها کمی بزرگ‌تر بودند. پشه‌ها به طرف سربازها رفتند. یک نفر که زیر درختی بود فریاد زد. دیگری گفت: «پچه نیش‌های تیزی دارند!».

 

صدای هوهوی بلندتری آمد. هوا تاریک شد. بالای نخل‌ها یک ابر سیاه دیده می‌شد. نمرود به آسمان نگاه کرد. هوا صاف و آفتابی بود. کمی ترسید. نگاهی به ابراهیم کرد. ابر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. صدایش هم بیشتر می‌شد. ابر بود؟ نه. نبود. هزاران پشه بود که وزوز می‌کردند و بال می‌زدند. نمرود فکر کرد این همه پشه از کجا آمده‌اند. صبر کرد که بیایند و بروند بعد دستور داد ابراهیم را بگیرند و ببرند مجازات کنند که هوا تاریک شد. پشه‌ها از هر طرف می‌آمدند. گروه گروه. سیاه بودند و نیش‌های تیزشان دیده می‌شد. ابراهیم لبخندی زد.

 

نمرود فریاد زد، فکر کردی من از پشه‌ها می‌ترسم؟ من خدای تو را شکست می‌دهم. بعد شمشیرش را بلند کرد. سربازها تیر انداختند. اسب‌ها تاختند؛ ولی پشه‌ها در آسمان بودند. می‌چرخیدند و می‌پریدند و به سوی سربازها حمله می‌کردند. سربازهایی که از اسب می‌افتادند. فریاد می‌زدند و کمک می‌خواستند.

 

آسمان سیاه و سیاه‌تر می‌شد؛ ولی روی زمین نه سواری بود و نه اسبی. نمرود باور نمی‌کرد. این‌بار سپاه خدای ابراهیم از آسمان آمده بودند. ضربه‌ای به اسبش زد از سربازهایش خواست با پشه‌ها بجنگند ولی کسی نمی‌دانست چه کاری باید بکند. سربازها از اسب می‌افتادند، دور تا دورشان پر از پشه می‌شد و بعد دیگر دیده نمی‌شدند. پشه‌ها همه چیز را نابود می‌کردند.

 

نمرود ترسید. لرزید. بعد افسار اسبش را تکان داد و شلاق زد. فکر کرد باید خودش را نجات دهد. اسبش می‌دوید. باید خود را به شهر می‌رساند. به کاخش رفت. درها را ‌بست تا پشه‌ها بروند. نمرود از پل گذشت. نخلستان را پشت سر گذاشت. نگاهی به پشت سرش کرد. هیچ‌کس نبود. نفس راحتی کشید. فکر کرد نجات یافته است.

 

اما یک پشه همراه او بود. پشه‌ای که بالش شکسته بود. پایش لنگ بود. نمرود تاخت و تاخت. از در گذشت. فوری به سوی اتاقش دوید. پنجره‌ها را بست و از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. بادی وزید و شاخه‌ها درختان را تکان داد. نجات یافته بود؛ اما صدایی شنید. صدای وزوزی آمد. نگاه کرد یک پشه را دید. پشه‌ای که بالش شکسته بود. پشه‌ای که نمی‌توانست خوب پرواز کند. نمرود دو دستش را برد جلو تا پشه را له کند. صدای دست‌هایش در سقف پیچید. پشه جهید و روی لپ نمرود نشست. نمرود به صورت خود سیلی زد. پشه پرید لب نمرود را گزید. نمرود زبانش را بیرون آورد و دست به لبش کشید. پشه باز پرید توی یک سوراخ خزید. کجا رفت؟ نمرود او را ندید؛ اما بینی‌اش خارید. نمرود بینی‌اش را گرفت و کشید. پشه بالا و بالاتر خزید.

 

نمرود احساس کرد چیزی توی کله‌اش پرواز می‌کند. او سرش را به دیوار کوبید؛ ولی بی‌فایده بود. پشه جای نرم و گرمی پیدا کرده بود. او سرباز خدا بود. نمرود فریاد می‌زد. سرش را به دیوار می‌کوبید. پشه خوشحال بود. یک جا نشسته بود و استراحت می کرد. غذای خوبی هم داشت. مدتی گذشت. سر نمرود درد ‌گرفت و دستور داد تا به سرش بکوبند. سر نمرود باد کرده بود، قلنبه شده بود، ولی هر کاری می‌کردند بی‌فایده بود. پشه سرباز خدا بود. می‌خورد و می‌خوابید تا این‌که نمرود را کشت.»

 

سرباز کوچک عنوان موضوع دیگری از این ماهنامه است که در بخشی از آن آمده است: «مرد رو به روی دشمن ایستاد. دستش را بالا برد. لب باز کرد که حرف بزند. تیرانداز ماهر تیری در کمانش گذاشت و چیزی را که توی دست مرد بود نشانه گرفت و به دوستش نگاه کرد. مرد گفت: (اگر با من دشمن هستید، این کودک تشنه که کاری با شما ندارد).

 

تیرانداز ماهر تیر را رها کرد. دنباله تیر پر سیاهی داشت. حرف مرد تمام نشده بود که تیر خورد به کودک تشنه. تیرانداز با مهارت گلوی او را نشانه گرفته بود. پدر دستش را زیر گلوی پسر نازنینش گرفت. مشتش پر از خون شد. همه ساکت بودند. دشت ساکت بود. پرنده پر نمی‌زد. مرد مشت خون را به هوا پاشید و چیزی گفت؛ اما دشمن نشنید. مرد که برگشت صدای گریه زنی بلند شد. بعد فریاد شادی دشمن گریه زن را با خود برد. فرمانده آخرین یاورش را از دست داده بود».

 

شماره نود و پنجم ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) ویژه آبان‌ماه 1393 به مدیرمسؤولی سید مسعود پورسیدآقایی از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) و با قیمت 3950 تومان چاپ و روانه بازار شده است./907/پ202/ق

ارسال نظرات