۳۱ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۵
کد خبر: ۵۷۶۶۵۳

نقدی از یک دانشجو

در طولِ سفر، صندلی های انتهای اتوبوس را به محلی برای بحث های دانشجویی تبدیل می کنم. از بحث‌های شیرین ازدواج گرفته تا بحث های «صد من یک غاز سیاسی!».
نوشتن

به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، چند سالی است به عنوان «روحانی کاروانِ دانشجویی» به مناطق راهیان نور اعزام می شوم.

در طولِ سفر،  صندلی های انتهای اتوبوس را به محلی برای بحث های دانشجویی تبدیل می کنم. از بحث‌های شیرین ازدواج گرفته تا بحث های «صد من یک غاز سیاسی!». گاهی هم صندلی به صندلی جا عوض می کنم و مقتضای حالِ مکان و زمان ،نکته ای بیان می کنم.

در یکی از سفر ها متوجه شدم در میانه اتوبوس دانشجویی با ظاهری متفاوت نشسته است. نزدیکتر رفتم.

هدفن به گوش داشت و تی شرت آبی رنگی به تن کرده بود. موهایی بلند با چهره ای مصمم! دستبندی هم در دست چپش خود نمایی می کرد... خیلی دوست داشتم بدانم در ذهن او چه می گذرد!

نظرش در مورد یک روحانی چیست؟ چه نگاهی به حوزه علمیه دارد؟

چه نقدی به روحانیت دارد؟ موافق است یا مخالف؟

از او اجازه گرفتم تا در صندلی کناریش بنشینم. با تکان دادن سر اجازه داد.

با آرامی در کنارش نسشتم.

در ذهنم فنون برقراری ارتباط را یکی پس از دیگری دوره می کردم: شوخی کردن... پیدا کردن یک نقطه مشترک، آشنایی دادن و ... .

هرچه بود اول باید هدفن را از گوشش جدا می کردم تا صدایم را بشنود!

با اشاره به او فهماندم دوست دارم بدانم به کدامین آهنگ دل سپرده است؟!

یک طرف هدفن را به من داد... «جان آقام ...سنه قوربان آقام جان جان آقام...» کمی گوش دادم ... کم کم داشت حال و هوایم عوض می شد که سرعت‌گیر خیابان هدفن را از گوشمان جدا کرد. فرصت باد آورده خوبی بود. تا تنور داغ بود باید نان را می چسباندم!

«نقطه مشترکی» بین خودم و او پیدا کردم و سر صحبت را باز کردم.

گفتم که من هم روزی مثل او دانشجو بودم. از خاطرات اولین سفرم به مناطق گفتم و از عکس هایی که یادگار مانده است.

ادامه دادم که من هم مثل او موهای بلندی داشتم . کارت ملی ام را به عنوان گواهی بر صداقتم نشانش دادم.

او هم گفت دانشجوی مهندسی عمران است و اولین بار است که به سفر راهیان نور می آید. شکلات تعارف کرد، خوردم.

القصه رفیق شدیم.

حالا فرصت این بود که سوالم را از او بپرسم . دست به عصا و شمرده.

گفتم برادر! اگر بخواهی یک نقد به روحانیت داشته باشی چه می گویی؟ ابرو هایش را بالا انداخت. انتظار شنیدن این سوال غیر منتظره را نداشت. گفت: «اما آخه حاج آقا ...! می دونی...!» فهمیدم که حرفی برای گفتن دارد؛ اما به هر حال کلامش را قورت داد. شاید به اندازه کافی با هم صمیمی نشده بودیم. به نشانه دوستی و محبت ضربه ای به زانویش زدم و گفتم: «خیالی نیست، راحت باش...!». برای این که فرصتی برای فکرکردن به او داده باشم سوالم را تکرار کردم و گفتم: «هیچ مجموعه ای بی مشکل و ایراد نیست. ما هم مستثنی نیستیم. به نظرت عیب ما روحانیت چیه؟» این بار کمی مکث کرد. نگاهش را از من دزدید. لب‌های خشکش را با زبانش تر کرد و گفت: «حاج اقا! فکر می کنم روحانیت از بدنه مردم جدا شده است»./۹۱۸/ی۷۰۴/س

مجتبی عادل پور

ارسال نظرات