۳۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۶:۵۲
کد خبر: ۵۶۸۸۸۴

یادداشت | "نه به اسراف" در سبک زندگی شهدا

کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: خسته نباشید، فقط یک سؤال داشتم گفتم: بفرمایید حاج آقا. گفت: چرا کمپوت‌ها را این‌طور باز می‌کنین؟
اسراف شهدا

به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، صبح روز عید فطر امسال از توصیه‌ّهای رهبری به مردم و مسئولان توجه دادن مجدد آنها به دوری از اسراف بود. در باب اسراف کارهای گوناگونی شده است و آثار متعددی منتشر شده است؛ اما در این میان یکی از حیطه‌هایی که کمتر به آن پرداخته شده است و جای کار زیادی دارد، «نه به اسراف» در سبک زندگی شهدای والای مقام است. حالا چرا شهدا؟

صبح روز یکشنبه 5 مهر ۱۳۹۵، مصلای امام خمینی (ره) یاسوج، مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای ستاد کنگره‌ی شهدای استان‌های کهگیلویه و بویراحمد و خراسان شمالی چند نکته را یادآور شدند؛ یکی که یکی از راهکارهای مهم مقابله با جنگ نرم و پنهان دشمن، ترویج یاد و نام شهداست. سپس ایشان در بیان راه‌های زنده نگه داشتن یاد و راه شهیدان افزودند که یکی از کارهای مهم در این زمینه تبیین روحیات و سبک زندگی شهیدان و سابقه و پشتوانه‌ی فکری آنان است تا معلوم شود شهیدی که مخاطب، از شنیدن فداکاری‌های او به هیجان می‌آید، در قبال مسائل حساسی مثل اسراف، تعرض و تجاوز به بیت‌المال و اشرافی‌گری چگونه عمل می‌کرده است؟

در ادامه خاطراتی کوتاه از برخی شهدای عزیزمان را در این زمینه با جستجو در اینترنت پیدا کرده و عنوان‌بندی و اندکی ویرایش و تلخیص کرده و یکجا آورده‌‌ام تا یادآوری باشد برای من و شما و همه که خدای تعالی فرمود: وَ ذَکرْ فَإِنَّ الذِّکرَی تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ (ذاریات: ۵۵) و پیوسته تذکّر ده؛ زیرا تذکّر مؤمنان را سود می‌بخشد.

یالا... یالا... سفره بندازین!

برای عملیات والفجر 8 آماده می‌شدیم. به همین دلیل در منطقه‌ی پلاژ، سخت مشغول آموزش بودیم. یک روز بعد از برنامه‌ی صبحگاه و ورزش "عزت‌الله" به طرف من آمد و گفت: علی! امروز صبحانه نگیرید. من خودم برایتان می‌آورم. گفتم: چشم... و آن روز نگذاشتم کادر گروهان صبحانه بگیرد. بچه‌ها خسته و گرسنه منتظر صبحانه‌ای بودند که عزت وعده‌اش را داده بود. ماشین تدارکات آمد و صبحانه بچه‌ها را داد و رفت. همه‌ی گردان صبحانه خود را گرفتند اما خبری از عزت نبود! من برای پیدا کردن عزت‌الله، از چادر بیرون زدم دیدم او با آن هیبت دوست‌داشتنی‌اش در حال قدم زدن است و یک دست در جیب دارد و با دست دیگرش ریش خود را شانه می‌زند!

با تعجب به او گفتم: ها... عزت صبحانه؟ او باملاحت خاصی خنده‌ای کرد و گفت: باشه ... یک ساعت دیگه صبر کنید! حدود یک ساعت بعد درحالی‌که ما دیگر از خوردن صبحانه ناامید شده بودیم، عزت‌الله با کلی نان زیر بغل و مقدار زیادی پنیر در دست وارد چادر شد و با خنده گفت: یالا... یالا... سفره بندازید!

سفره پهن شد و بچه‌ها با خوشحالی شروع به خوردن کردند. آرام بیخ گوش عزت‌الله گفتم: عزت! ماشین که رفت... راستش رو بگو اینا رو از کجا گرفتی؟ او مکثی کرد و گفت: راستش چند روزه متوجه شدم که چقدر برای همین یه صبحانه اسراف می‌شه... مقدار زیادی نان و پنیر در بشکه می‌ریزند! به همین دلیل من تصمیم گرفتم برای پرهیز از اسراف آن نان و پنیرهایی که بلامصرف دور ریخته می شه را بشورم و بیارم خودمان بخوریم!

* شهید "عزت‌الله حسین زاده" فرمانده گردان الحدید

آب وان علی اکبر!

در زندگی همسرم هیچ‌وقت اسراف جایگاهی نداشت. باقیمانده‌ی غـــــذا را دور نمی‌ریخت. در یخچال نگهداری می‌کرد تا با وعده‌ی بعدی مصرف کند. در مصرف آب بی‌نهایت صرفه‌جویی می‌کرد. از زمانی که بحران کم‌آبی جدی شد و با خشک‌سالی و کمبود بارندگی مواجه شدیم، در مصرف آب خیلی محتاط بود.

آبی را که بعد از استحمام علی اکبرمان در وان حمامش جمع می‌شده هیچوقت دور نمی‌ریخت، بااینکه طبقه‌ی دوم یک آپارتمان زندگی می‌کردیم، ولی آب وان را پایین ساختمان می‌برد و آب را پای درختان می‌ریخت. هیچوقت با آب آشامیدنی قالی یا پتو نمی‌شست. می‌گفت: "حیفه که آب آشامیدنی مردم صرف شستن پتو و قالی شود و با این وضع کمبود آب باید قالی‌شویی این کار را انجام بده؛ و این‌قدر این مسئله براش مهم بود که به دیگران هم تذکر می‌داد. چقدر دلمان برایش تنگ شده است.

* شهید مدافع حرم علیرضا نوری

تو فرمانده‌ی تیپ هستی!

وقت ناهار رفتم پشت یکی از تپه‌ها و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه‌های نان رو از روی زمین برمی‌دارد، تمیز می‌کند و می‌خورد. آن‌قدر ناراحت شدم که به‌جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده‌ی تیپ هستی. این کارها چیه؟ مگه غذا نیست؟ خودم دیدم دارن غذا پخش می‌کنند. کاظم گفت: اون غذا مال بسیجی‌هاست این نان‌ها رو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند. درست نیست اسراف کنیم.

 *شهید کاظم نجفی رستگار فرمانده‌ی لشکر سیدالشهدا (ع)

از فیلم خالی تا قند چای!

خیلی مواظب بود اسرافی صورت نگیرد. برای برنامه‌ای رفته بودیم کردستان. بعد از فیلم‌برداری از منطقه به فیلم‌بردار گفت: چند دقیقه از فیلم باقی مونده؟ فیلم‌بردار جواب داد: دو دقیقه. گفت: حتماً اون رو در جایی استفاده کن که اسراف نشه. فیلم‌بردار هم روی جعبه نوشت: فیلم دو دقیقه خالی دارد...

یک بار هم بعد از خوردن چایش، یک قند اضافه آورد. وقتی سرباز آمد استکان‌های خالی را ببرد، قند رو به او داد و گفت: این قند را برگردون! حواست باشه توی سینی نذاری که‌ تر بشه ها!

*شهید صیاد شیرازی

نان خشک پیرزن!

توی منطقه‌ی دشت عباس مستقر بودند. بعد از نماز، سر سفره‌ی ناهار نشستند. غذا آبگوشت بود؛ ولی سیدسجاد بلند شد و رفت سراغ نان‌های خشکی که گذاشته بودند برای دور ریختن و شروع کرد به خوردن آنها. گفتند: چرا اینها رو می‌خوری غذا که هست. گفت آن پیرزن‌های بیچاره با عشق، این‌ها رو می‌فرستند جبهه و شما می‌گذاریدشان برای دور ریختن. فردای قیامت پاسخ زحمت‌های اون ها رو چه کسی میده؟!

* شهید سید سجاد خاضع

خط‌خطی‌اش نکن!

همه بر روی نیمکت نشسته بودیم و منتظر آمدن معلم، از روی بیکاری و بی‌حوصلگی کاغذی را روی میز گذاشتم و شروع کردم به خط‌خطی کردن آن. محسن با دیدن این صحنه رو به من گفت: «جعفر جان! به نظر تو این درست است که برگه‌ی سفیدی را این‌طور خط‌خطی کنی، درحالی‌که می‌توانی استفاده‌ی بهتری از آن بکنی؟» بعد با مهربانی ادامه داد: این کار اسراف است و خدا اسراف‌کاران را دوست ندارد.

 * شهید محسن پلنگی از شهدای شهرستان جویبار

خانم از شما بعیده!

روزها از پی هم می‌گذشت و به بهار نزدیک می‌شدیم. نوروز آن سال حال و هوایی دیگر داشت؛ چون اولین عید پس از پیروزی انقلاب بود. ظرف سبزه‌های ماش و عدس را که تازه جوانه‌زده بودند، روی تاقچه پنجره، زیر نور آفتاب گذاشتم. داوود به خانه‌مان آمد؛ بعد از احوال‌پرسی، چشمش به سبزه‌ها افتاد، باکمی تأمل گفت: وقتی آدمای زیادی هستند که نمی‌تونن همین ماش و عدس رو بخورن، به نظرت این سبزه گذاشتن شما درسته؟

با این حرف به فکر فرورفتم که شاید راست می‌گوید؛ او ادامه داد: از خانم مؤمنی مثل شما این اسراف‌ها بعیده...

صورتم سرخ شد، نمی‌دانم چرا آن لحظه احساس شرمندگی می‌کردم!

* شهید داوود شوشتری رضوانی

یک جفت کفش با یک مشت خاک!

نوروز سال ۶۵، طبق رسوم، خانواده‌ها در حد توان و عرف جامعه برای فرزندانشان لباس نو می‌خرند. همان سال، به اصرار پدر برای محمدرضا کت‌وشلوار و کفش نو خریدیم. آن‌وقت همه‌ی اعضای خانواده آماده شدیم تا برای دیدوبازدید به خانه پدربزرگ برویم. برادرم با اکراه لباس و کفش‌های نو را پوشید، وقتی همه آماده‌ی بیرون رفتن از خانه بودیم که ناگهان متوجه شدیم محمدرضا از توی باغچه‌ی حیاط روی کفش‌هایش خاک می‌پاشد!

مادر به شوخی گفت: آهای رضا چیکار می‌کنی؟ محمدرضا که دید همه به او نگاه می‌کنیم با دستپاچگی گفت: وقتی بچه‌های شهدا ما رو با این لباس‌های نو ببینند، از آن‌ها شرمنده می‌شوم.

* شهید محمدرضا قمریان

دیگه این کار رو نکنین!

صبح جمعه بود که محمدرضا به خانه آمد و گفت: «برای بردن مصالح به روستا اومدم و خواستم احوالی هم از خونه بپرسم»؛ اما در همان مدت کوتاه متوجه شد که مادر بیش‌ازحد نیاز مقداری مواد غذایی کمیاب خریده است. خیلی ناراحت شد و گفت: دیگه این کار رو نکنین.

آن روز محمدرضا، آنچه را که مازاد بر احتیاج خانواده بود به برای روستاییان با خود همراه برد.

* شهید محمدرضا گویا منفرد

این رو نمیشه خورد؟!

محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلوی چادر تدارکات بهداری دیدم. سرِ گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خرده‌ها را می‌گشت. تا آخر قضیه را خواندم.

سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه‌نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: برادر رحمان! این نون را می‌شه خورد؟! گفتم: آره آقا مهدی میشه.

دوباره دست کرد توی گونی و تکه نان دیگری را بیرون آورد و گفت: این رو چطور؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می‌توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد: الله بنده سی*... چرا کفران نعمت می‌کنین؟... اصلاً می‌دونین که این نونا با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می‌رسه؟... می‌دونین که هزینه رسیدن هر نون از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومنه [به پول آن وقت]؟ چه جوابی دارین که به خدا بدین؟

بعد بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده‌ام تنها گذاشت.

* تکیه‌کلام شهید باکری به معنی «بنده خدا»

همان لندرور کافیه!

از گذشته مرسوم بود برای حضور مقامات بالا و فرماندهان نیروی سه‌گانه‌ی ارتش در مراسم‌ها، چندین دستگاه اتومبیل و موتورسوار، فرماندهی را همراهی می‌کردند. به یاد دارم پس از اینکه سرهنگ رسماً به فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد. من به اتفاق دیگر پرسنل از قسمت‌های دژبان، حراست و یگان موتورسوار به‌منظور تشریفات و حفاظت از جان ایشان و خانواده محترمشان تعیین و انتخاب شدیم.

صبح اولین روز فرماندهی ایشان من به اتفاق دیگر پرسنل با یک اتومبیل فرماندهی، یک دستگاه جیپ لندرور و دو دستگاه جیپ مخصوص دژبان که به چراغ گردان چشمک‌زن مجهز بودند به همراه دو موتورسوار به در منزل ایشان رفتیم. پس از خروج جناب سرهنگ از منزل، به ایشان ادای احترام کردیم و انتصاب ایشان را به فرماندهی نیروی هوایی ارتش تبریک گفتیم. ایشان نگاهی به ستون محافظان انداخته و بی‌اختیار تبسمی بر لبانش نقش بست گفت: از این‌همه لطف و محبت تشکر می‌کنم؛ ولی این اسراف است، خواهش می‌کنم همه‌ی اتومبیل‌ها و موتورها بروند. همان لندرور کفایت می‌کند. من تأکید کردم اسکورت تشریفات است و برای حفاظت از جان شما در نظر گرفته شده است. گفتند عزیز من! نیروی هوایی خانه‌ی من است. من اگر در خانه‌ی خودم امنیت نداشته باشم در بیرون هم امنیت نخواهیم داشت.

* شهید جواد فکوری در ۷ مهرماه سال ۱۳۶۰ در راه بازگشت از جبهه بر اثر سقوط پرواز هرکولس سی-۱۳۰ نیروی هوایی ارتش ایران، به همراه جمعی از فرماندهان ارتش و سپاه، تیمسار سرلشکر فلاحی، سرهنگ نامجو، سرداران کلاهدوز و جهان‌آرا، کشته ‌شد.

مجبور نیستی همه‌ را بخوری!

یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می‌کردیم، آبش را می خوردیم و بقیه‌اش را دور می‌ریختیم. در همین حین، حاجی رسید. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت‌ها افتاد، جلو آمد و گفت: برادر، می‌شود یک عکس با هم بندازیم! گفتم: اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می‌کنیم.

کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: خسته نباشید، فقط یک سؤال داشتم

گفتم: بفرمایید حاج آقا

گفت: چرا کمپوت‌ها را اینطور باز می‌کنین؟

گفتم: آخر حاج آقا، نمیشه که همه‌اش رو بخوریم.

درحالی‌که راه افتاد برود، خنده‌ای کرد و با دست به شانه‌ام زد و گفت: برادر من، مجبور نیستی که همه‌اش را بخوری.

این را گفت و راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم. بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می‌خواست این نکته را به من گوشزد کند؛ ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود... .

* شهید محمدابراهیم همت

آنها اسراف نمی‌کردند؛ چون محبوبشان دوست نداشت که فرمود: إِنَّهُ لايُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ (اعراف: ۳۱)/۸۴۱/ی۷۰۳/س

حجت الاسلام محمدرضا آتشین صدف، نویسنده و پژوهشگر

ارسال نظرات