روند تغییر طب سنتی به مدرن
به گزارش خبرگزاری رسا، ممکن است تصور شود دستاوردهاي پزشکي جديد از راه پيشرفت در نظريههاي علمي و استفاده از ابزارهاي مدرن حاصل شده است. البته اين نظر درست است اما به ما نميگويد چگونه شد که اين نظريهها به ذهن دانشمندان رسيد و ساخت اين وسائل، در دستور کار آنان قرار گرفت. پزشکان اروپايي تا قرنها از روشهاي درماني ابنسينا استفاده ميکردند اما زماني رسيد که گاواره گفت ديگر نبايد بر اساس نظريههاي انتزاعي و بريده از تجربه تصميم گرفت. دکتر عبد الرضا بابامحمودي عضو هيئت علمي گروه مديريت تحقيقات و فناوري سلامت دانشگاه بقيهالله(عج)، که در زمينهي طب سنتي صاحبنظر بوده و بيش از سي مقاله در اين حوزه منتشر کردهاند، ایشان ورود نگاه بشر غربي به پزشکي را از دريچهي مسائل فلسفي مورد بررسي قرار دادهاند.
درآمد
علم پزشکي را دانش و هنر حفظ، ارتقا و بازگرداندن سلامت در بدن انسان دانستهاند و قدمتش به درازاي عمر بشر است. از اوايل قرن هجدهم ميلادي نوعي رويکرد بر اين علم غلبه کرده است که آن را پزشکي مدرن مينامند و آنچه پيش از آن بود را پزشکي سنتي ميخوانند. در اين یادداشت سعي بر اين است تا با نگرشي فلسفي به اين دو مکتب رايج در علم پزشکي بپردازيم و به اين سؤال پاسخ دهيم که چگونه طب سنتی جایگاه خود را به طب مدرن داد؟ آيا تفاوتي بين اين دو مکتب هست يا نه و اگر هست؛ تفاوت اصلي آنها در چيست؟
در پارادايم علمي و سلسله مراتب توليد هر دانش به زنجيرهاي اشاره ميشود که به اين شرح است: جهانبيني، فلسفه، سياست، دکترين، راهبرد، تاکتيک و تکنيک. در هر دانشي ابتدا سخن از جهانبيني آن به میان میآید و تا سطح تکنيک تعريف ميشود؛ يعني هر علمي بر مبناي تعريفي از جهان شکل ميگيرد و فلسفهاي دارد که بر مبناي آن دو، سياستها و دکترينهاي علمي پديد ميآيد و آنگاه راهبردها، تاکتيکها و تکنيکهاي آن را به صورت علمي و عملي نگاشته ميشود. لذا نکتهي اساسي اين است که با تغيير جهانبيني، فلسفه نيز تغيير کرده و تغيير در فلسفه، علم را در مسير متفاوتي قرار ميدهد. اتفاقي که در سالهاي پس از رنسانس پديد آمد، تغيير در نگرش انسان نسبت به جهان بود و پس از اين تغيير در جهانبيني، نگرش او به انسان نيز دگرگون شد و سپس فلسفه نيز رنگوبوي ديگري گرفت. انديشههاي دکارت، کانت و ساير فيلسوفان آن دوران، مبناي نگرش به انسان را در فلسفهي مرتبهي اول تغيير داد و در فلسفههاي مرتبهي دوم نيز اين تغيير ظاهر شد.
موضوع فلسفه اول، معرفت به جهان، انسان و اجتماع (يا بخشهايي از آنها) است. فلسفههاي مرتبهي دوم (يا مضاف) به فلسفههايي گفته ميشوند که از پيوند فلسفه مرتبه اول با علوم و گرايشهاي ديگر علمي پديد آمدهاند مانند فلسفه هنر، فلسفه فناوري و فلسفه پزشکي. در فلسفهي مرتبهي اول به چهار رکن معرفتشناسي، هستيشناسي، انسانشناسي و روششناسي پرداخته ميشود و آنگاه در فلسفه مرتبه دوم اين چهار رکن به يکي از شاخههاي علمي ميپيوندد تا با نگرشي فلسفي، آن علم تعريف شده و به توليد زيربخشهاي مطرحشده در ابتداي اين مقال بپردازد؛ يعني سياستهاي حاکم بر خود را مشخص کرده و به همين منوال تا سطح تاکتيک فرود آيد.
یکی از مباحث تحویلگرایی در فلسفهی زیستشناسی، این مسئله است که آیا زیستشناسی قابل تحویل به فیزیک و شیمی هست؟
طب مدرن زماني ايجاد شد که نگرش فلسفي طب قديم ديگر براي افرادي که به امر طبابت ميپرداختند، مورد پذيرش نبود و نگرشي جديد پديدار گرديد و البته اين تغيير مکتب، در بسياري از علوم ديگر نيز به وجود آمده بود. تفاوت طب سنتي با طب مدرن در نحوهي نگرش به انسان است. در طب سنتي نگرش از جزء به کل است يعني ابتدا به خالق عالم توجه ميشود و سپس به عالم و در ذيل توجه به عالم به انسان نگريسته ميشود؛ انسان همان عالم است اما در اندازهاي کوچکتر. اگر عالم از چهار رکن آب، خاک، باد و آتش پديد آمده اين ارکان در وجود آدمي نيز مستتر است و قوانين حاکم بر جهان بر انسان نيز حاکم است و انسان خلق شده است و نتيجه روندي تکاملي نيست. ميتوان گفت در طب سنتي در همه کشورها (مخصوصاً چين و هند و ايران) نگرش به انسان، نگرشي کلي و در راستاي طبيعت است. جناب بوعلي سينا که خود طبيبي حکيم است، در کتاب «قانون» انسان را عالم صغير ميداند و او را در راستا و جزئي از عالم کبير ميبيند.
تغييري که منجر به پديدارشدن مکتب طبي مدرن شد، همان تغيير حاکم شده بر دنياي علم است. از سالهاي پس از رنسانس و تحت تأثير آراي جان لاک، برکلي، هيوم، دکارت و کانت جهانبيني علم تغيير کرد. فلاسفه و دانشمندان اين عصر تلاش کردند تا با نگرشي جديد تجربهپذيري را معيار صحت معرفت قرار دهند و جهان را نيز اينگونه تعريف کنند. نگرش داروين به خلقت مبناي فلسفي جديدي براي دانش زيستشناسي شد و پزشکي که به عنوان شاخهاي از زيستشناسي شناخته ميشد، از آن تأثير پذيرفت. براي درک مکتب پزشکي مدرن بايد به چند نظريه توجه ويژه نمود. اولين و مهمترين آن، «نظريهي تکامل» داروين بود. مؤلفههاي اساسي نظريهي داروين، «تغيير و تنوع، وراثت، انتخاب طبيعي و جهش گونهها» بود (يعني در طول زمان، موجودات زندهاي که به طور اوليه در يک گونه طبقهبندي شده بودند باعث بهوجود آمدن نسلهاي بعدي خواهند شد که در گونهي ديگري طبقهبندي ميشوند). داروين در کتاب معروف خود «منشأ انواع» به اين مباحث پرداخته است. در اين نظريه حرکت از تکياخته به سمت پرياخته و سپس ارگانيسمهاي پيچيده است و نگرش ناشي از آن در طب مدرن باعث شد انسان از سطح سلول مورد ارزيابي قرار گيرد و به عنوان کاملترين و يا انتهاييترين ساختار شکليافته در طبيعت شناخته شود.
از جمله شاخصههاي مهم مدرنيته، اومانيسم است.
شاخصهاي بارز اومانيسم طرح انسان به عنوان موجودي دنيوي، ناديدهانگاشتن تفکر وحياني و قدسي،
اصالت فردگرايي، لذتجويي و... است. بعد از انقلاب صنعتي برخي از اساسيترين نگرشهاي
الهي به طبيعت به چالش کشيده شد.
دومين نظريه بحث «تحويلگرايي» است. يکي از مباحث تحويلگرايي در فلسفهي زيستشناسي، اين مسئله است که آيا زيستشناسي قابل تحويل به فيزيک و شيمي هست؟ و آيا رابطهاي ميان تبيينهاي زيستشناسي و تبيينهاي فيزيکي وجود دارد؟ رويداد عمده در زيستشناسي جديد، «کشف» ساختار شيميايي DNA بود. بهواسطه اين کشف جديد، ايده تحويل زيستشناسي به فيزيک يا شيمي و تحويل ژنتيک جمعيت به ژنتيک ملکولي، جان تازهاي گرفت. در واقع، اين کشف، اساس شيميايي يکي از بنياديترين مفاهيم زيستشناسي يعني وراثت را نشان داد، چراکه ملکول DNA پايه مادي وراثت بود. حال بحث بر سر اين است که آيا ژنتيک جمعيت، قابل تحويل به ژنتيک ملکولي است. اگر اين تحويلپذيري ممکن باشد پس اين ادعا قابل قبول است که زيستشناسي قابل تحويل به فيزيک و شيمي است. انطباق ديدگاه فيزيکاليستي بر زيستشناسي بهوضوح بدين معنا فهميده شد که بايد ماديبودن موجودات زنده را پذيرفت.
با اين نگرش انسان موجودي است شيميايي ـ فيزيکي و حيات او قابل تعريف با اين قوانين شيميايي و فيزيکي است. اين نوع از انسانشناسي مبناي فلسفه طب مدرن است و به همين دليل، دکترينها و راهبردهاي حاکم بر اين مکتب کاملاً جزئينگر و سلولي ـ مولکولي است و هر چيزي که با اين ساختار هماهنگ نباشد، پذيرفته نيست. بيماري با همين نگرش تعريف ميشود و درمان نيز با همين نگرش طراحي و اعمال ميگردد. پزشکان طب مدرن با غرقشدن در دنياي ريز سلولها ،کمتر فرصت اين را مييابند که از بيرون در حصار علم پزشکي نوين نظر کنند و ببينند که بذر طب نوين چه نهالي رويانيده و چه ثمراتي به بار آورده است؟
در دورهي جديد نظام فلسفهي سنتي كه از عناصري چون ماده و صورت و جوهر و ذات و عرض تشكيل شده بود، بساط خود را از علم جمع ميكند و بهجاي آن جرم و حركت و انرژي هويت علم جديد را تشكيل ميدهد.
کيفيتانگاري و کلينگري مغلوب و مطرود شده و كميتگرايي و جزءبيني قدر مييابد و در صدر مينشيند. علوم جديد رابطهي انسان با طبيعت را بر هم زده است و منشأ بحران انسان با طبيعت شده است. در مدرنيته بهدليل قطع سلسه مراتب کل به جزء، عناصر معنوي و شعور و غايتمندي از عالم رخت بر ميبندد. نتيجهي چنين نگرشي تلقي ماشينانگاري از جهان در قرن هفدهم است. در نگرش ماشيني، جهان چيزي جز ماده و انرژي نبوده و انسان نيز چيزي جز مجموعه سلول مصرفکننده انرژي نيست. در اين دوره تنها راه شناخت عالم، حس و يا مواردی است كه منتهي به حس شود. برخي از فيلسوفان مانند هيوم، امور مربوط به متافيزيك را بيمعنا و مهمل ميخواندند. در دورهي جديد هستي بيروح و تكساحتي شده است.
خصوصياتي که براي دوران مدرن گفته شد در تاروپود طب مدرن تنيده شده است. راززدايي و نفي اسرار از انسان با تفسير مکانيکي و زيستشناختي از انسان حاصل شد. در نتيجه اين تحول پيدايش علوم نوين پزشکي بوده است که با بيمار بهصورت مکانيکي و ماشيني برخورد ميکند. در پزشکي جديد انسان از ماهيتي الهي، ملکوتي، قدسي و آميخته با اسرار به انساني زميني، ملکي و موجودي مکانيکي و فيزيولوژيکي و تهي از اسرار تنزل يافته است.
مبارزه با مکانیسم بدن و سرکوب درمانی از جمله ویژگیهای درمان پزشکی جدید است. پزشکی جدید ... بهجای توجه به علل بیماری، به سرکوب علایم و نشانههای بیماری میپردازد.
از جمله شاخصههاي مهم مدرنيته، اومانيسم است. شاخصهاي بارز اومانيسم طرح انسان به عنوان موجودي دنيوي، ناديدهانگاشتن تفکر وحياني و قدسي، اصالت فردگرايي، لذتجويي و... است. بعد از انقلاب صنعتي برخي از اساسيترين نگرشهاي الهي به طبيعت به چالش کشيده شد. مهمترين رخدادهاي علمي دوره رنسانس، سنتشکني، ارائه فلسفه مکانيستي و ماشيني از طبيعت است. هر يک از موارد اخير مهمترين اتفاقات دوران مدرن است که تأثير بسزايي در علم طب داشت و بهصورت نامرئي تاروپود طب را تسخير کرده است. فضاي اوائل رنسانس جو سنتشکني علمي بود. هر کسي سخني عليه قدما ميگفت مورد قبول واقع ميشد. در آن فضا، کافي بود سخني نو و جديد مطرح شود تا دستاويزي براي طرد آرا و عقايد گذشتگان باشد، به عنوان مثال قيام پاراسلس ـ که مورخين در ضعیف او در علم طب اتفاق نظر دارند ـ عليه مکتب پزشکي ابنسينا، منشأ تبديل طب طبيعي به طب شيميايي در اروپا شد. او در روز افتتاح کرسي استادي خود، کتاب قانون را در آتش افکند و مدعي شد که تکملههاي کشف او، از ابنسينا خردمندانهتر است.
تفسير ماشيني و مکانيکي از طبيعت در دوران مدرن از ويژگيهايي بود که به طب مدرن نيز رسوخ کرد و در طب، جسم انسان تنها به عنوان عنصري از يک نظام طبيعي کاملاً کمي و تابع قانونمنديهاي علوم فيزيک و شيمي تنزل يافت. رد پاي تصرف استيلاجويانه عالم مدرن در علم پزشکي نيز ديده ميشود. مبارزه با مکانيسم بدن و سرکوب درماني (معلول درماني) از جمله ويژگيهاي درمان پزشکي است. پزشکي جديد دستکاريهاي عظيمي در خلقت انسان ايجاد کرده است و به جاي توجه به علل بيماري، به سرکوب علائم و نشانههاي بيماري ميپردازد.
طب اخلاطي انسان را به مثابهي موجودي هوشمند و داراي مکانيسم و قوانين خاص در نظر ميگیرد و طبيعت را ياور و خادم طبيعت بدن ميداند و با مکانيسم بدن به مبارزه نميپردازد.
در طب سنتي و طب مدرن روشهاي درماني، گاهي به هم شبيه است. مثلاً وجود دارو و روشهاي جراحي در هر دو ديده ميشود اما تفاوت اصلي در هويت و روح اين دو مکتب است. در مکتب سنتي انسان جزئي از جهان متعادل است و اگر بخواهد در تعادل بماند بايد عناصر وجودي خود را متعادل کند. اگر بيرون، از آب و آتش و باد و خاک است، در درون او نيز سردي و گرمي و تري و خشکي هست. اما در طب مدرن، براي هر جزئي از بدن، نياز به متخصصي جداگانه است و کسي نيست که کل او را ببيند بلکه همه آن را جزءجزء ميبينند و براي جزء او نسخهي درماني مينويسند. روان انسان به کسي سپرده ميشود و جسم او به چندين کس و هيچکدام نميدانند که انسان در اين درمان کجا قرار گرفته است و هويتش چگونه تعريف شده است. اگر در طب سنتي جراحي دست به تيغ ميشد، ميدانست که با انسان و هويت انساني مواجه است اما طب مدرن به ارگانيسم و اندام ميانديشد؛ حتي اگر همان روشها را مدنظر قرار داده باشد. بههمين دليل است که طب جديد بهجاي متکيشدن بر دانش و معرفت طبيب، بر ابزار طبابت متکي است. آزمايشگاه و روشهاي تشخيصي مهمتر از پزشک شده و جاي حکمت و شهود طبيب را گرفته است. اين ابزارها با خود هزينه بيشتر و خطاي ابزاري بيشتري را نيز وارد اين حرفه حياتي نموده و هزينههاي درمان را براي بيمار افزودهاند.
خلاصهي کلام اينکه بعد از رنسانس، تغيير جهانبيني و فلسفهي ناشي از آن، بر همهي شئون و ساحات زندگي انسان تأثير گذاشت. همان نگاه ماشيني و مکانيکي بر تعريف انسان نيز مستولي شد و لذا درمان انسان را نيز تغيير داد. اين تنها فيزيک نبود که بر متافيزيک برتري يافت بلکه جسم نيز مهمتر از روح شد و اين همان تغيير اصلي ايجادکننده تفاوت بين طب سنتي و مدرن است./882/د۱۰۱/س
منبع: ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه