«ویتگنشتاین در زیدآباد»
زمانی که ویتگنشتاین بحث کانتکس و زبان را مطرح میکرد؛ زیدآباد لابد دهاتی بود از کوچههایی تنگ و خالی و خانههایی با کفپوش سیمان و دیوار کاهگلی و گچ و خاک.
اوایل؛ هر شب افطاری خانه یکی از اهالی محل دعوت بودم. جواد هماهنگ کننده آن بود. مدیر برنامه های من و هر روحانی که به مسجد میآید. خودِ او هم با یک واسطه دعوتم کرد. چند شب که گذشت واقعا معذب شدم. از تشریفاتی که موقع افطار و بعدش شام مهیا میشد. آن همه بساط مفصل برای یک بچه طلبه که آنقدر به مخلفات سفره ور میرود که خودشان خسته شوند و جمعش کنند. عصر روز پنجم از خانه زدم بیرون و پنیر و گوجه خیار و چندتا خرت و پرت دیگر خریدم برای افطار. پیامک زدم به جواد که افطار جایی قول ندهد و نمیروم. جوابی نداد. بعد نماز مغرب و عشا زودی سلام و احوالپرسی کردم و رفتم سمت خانه رفتم. از مسجد بیرون نشده بودم که صدایم زد.
- امشب خونه محسنِ باجی زهرا هستی.
چین های پیشانی را بیشتر کردم و چشم هایم را درشت.
- مگه من نگفتم امشب جایی نمیام.
خندید. همیشه میخندد. فحشش هم که بدهی حتی.
- حاجی دو روز که بگذره دستت میاد. اینجا هر شب بانی داره. دست شما نیست.
در سفرِ تبلیغی به شهر و روستایی تازه رازهای زیادی است. چیزهایی هست که نمیدانی. ده پانزده روز که بگذرد کم کم دوزاریات میافتد چرا هر شب افطاری دعوتی و چرا زن ها با جواد بحث میکنند که پس نوبتِ ما کی میشود و از تمیزکردن سرویس بهداشتی تا بساط شربت و حتی کیک یزدی افطار هر کدام چرل مسئول جداگانهای دارد.
دو روز بعدش گفتم خب توی خانه یک چیزی درست میکنم و راحت ترم. دیگر توپ توی زمین آن ها بود و من برنده. ولی از همان وسط زمین شوت زدند توی خانه من. افطار را هر شب میآوردند. توی مجمعی بزرگ تر از هر سینی. دو نوع غذا. یکی افطار و دیگری سحری. با میوه و سبزی و نوشیدنی و مخلفات. نیمه اول سه - صفر عقب افتادم. مقداری را میخوردم و باقی را با کمک جواد به خانواده فقیری که نزدیکم بود میدادم. کمی از دردِ باخت و شرمندگیام کم میکرد.
دو شب پیش محسن یکی از بچههای مسجد دعوت کرد که بروم خانهشان. نگاهی به جواد کردم. با تکان دادن سر فهماند در جریان است و قبلا هماهنگش کرده. حبیب که بی اطلاع بود گفت فردا شب که افطاریِ پسر حسن است. هیچ وقت فکر نمیکردم درگیرِ چالش افطاری شوم. گفتم چه کنم. جواد هم گل چهارم را زد.
- هر طور خودتون صلاح میدونین.
دقیقا جایی که نیاز داشتم یکی تصمیم بگیرد انداخته بودنم جلوی صف. حبیب تسبیح را دو دور توی دستش چرخاند.
- افطاری محسن خانوادگیه و اون یکی عمومی. بد میشه افطاری پسر حسن را نریم.
راست میگفت. ولی نمیدانستم با چشم های منتظرِ جوابِ محسن چه کنم. با لحن مشخصا شوخ طبعانه ای گفتم خب هردوشو میریم. همه خندیدند و من فکر کردم متوجه طنزِ حرفم شده بودند. زمانی که ویتگنشتاین بحث کانتکس و زبان را مطرح میکرد زیدآباد لابد دهاتی بود با کوچه هایی تنگ و خالی و خانه هایی با کفپوش سیمان و دیوار کاهگلی و گچ و خاک.
دیشب بعد نماز عشا محسن آمد کنارم. گفتم بریم خانه پسر حسن. رفتیم و شام را که آوردند در گوشم گفت نخور خونه همه منتظرمونن. بحث تکست و کانتکس رابطه وسیع تری پیدا کرده بود. محسن و لابد بقیه متوجه لحنِ روشنِ شوخ طبعانه من نشده بودند. شام نخورده از سفره بلند شدیم و رفتیم خانه شان. یک مهمانی به غایت صمیمی و خانوادگی و جالب تر از آن یک ضیافت پررنگِ سیاسی. از پسربچه پانزده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله اوضاع و شرایط سیاسی ایران و خاورمیانه را تحلیل میکردند. تا دوازده شب تاریخچه انقلاب فرانسه را شستیم و روی بند کنار درخت های مو حیاط پهن کردیم. منقل و ذغال را که آوردند و گذاشتند وسط فهمیدم نوبت اولئک المقربون شده و باید خداحافظی کنم. به زور خداحافظی کردیم و محسن رساندم خانه. با مجمعی برای سحر.
عبا قبا از تن نٙکنده، پیامک زدم به جواد که «فردا من افطار نمیام جایی. خود دانی.»
جواب داد: « :) »
ادامه دارد...
سید احمد بطحایی