«مسجدِ کوفۀ زیدآباد»
از رکعت دوم نماز ظهر جیبم میلرزد تا سلام آخر. میگذارم روی سایلنت و برش میگردانم. نماز عصر که تمام میشود مینشینم روی صندلی چپِ سجاده. گوشهی محرابی که نیست و جایش بنری با طرح محراب کاشی اصفهان چسبانده اند.
دهانم خشک شده و کلمات کند ادا میشوند و سختتر روضه میخوانم. نصفی خمارند و نصفی خواب. دعا و سلام که میدهم تازه بیدار میشوند. دست میدهم برای خداحافظی که محمد دستم را ول نمیکند و میکشاند به گوشه مسجد. که نیم ساعتی بشین. زورم بهش نمیرسد. تکیه میدهم به ستون همان گوشه و مینشینند تنگم.
میثم موبایلش را زیر پایش قایم میکند و سرش را تکیه به شانه محمد. ناز و غمزه چشمها و ابروش عین دختربچههایی که ذوقِ بغل و نوازش دارند؛ کش میآید.
از بیحوصلگی و بیحرفی با چشم در و دیوار مسجد را میچرخم و تُور میخورم. اسمش مهدی است و مهدیه صدایش میزنند. چهارصد سال را رد کرده و هنوز با استخوانبندی همان بنا سرپاست. با طاقبستهای چوبی و طرح های بته جقهای در حاشیه بالای دیوارها. در طول سال پیشنماز ندارد ولی بعضی روزها نمازگزارانش از مساجدی که روحانی و امام دارند بیشتر میشود.
محمد و میثم نوبتی و بینوبت لالوی صحبتهای بیربط هم از قدمت و تاریخچه مسجد میگویند. انگار که بابابزرگ مرحومشان باشد با افسوس از حوضی که دیگر نیست و درختی که بریده شده؛ تعریف میکنند.
با اینکه قدیمی و دنج و فنقلی است؛ سرویس بهداشتی هتلطوری دارد. سمت راست در ورودی؛ روی پرده چند حوله گذاشتهاند برای خشک کردن دست و صورت. سمت چپ هم قفسه ای پر از مدال و جام های ورزشی بچه ها. نه محراب درستی دارد و نه ذره و قطعهای کاشیکاری. تمامش گچ است و بعضاً گچ و خاک. عین خانههای قجری پر از پستو و دالان است با سقفی گنبدی و طاق بستهایی کوچک. شبیه مسجد کوفه. آبدارخانهاش درست وسط مسجد است. بین قسمت زنانه و مردانه که با پرده خاکستری و لٙختی دیوارکشی شده.
پیرمردهاش به عدد انگشت یک دست هم نمیرسد و انگار که سالن ورزشی یا کنسرت موسیقی باشد پر است از جوان و نوجوانانی که بیربطترین مکان به ظاهرشان مسجد و حسینیه و هیئت است. زودتر از من مسجد میآیند و دورتر برمیگردند. از سر بیکاری و خوشگذرانی نیست که بد هم نمیگذرد.
حبیب که تا آن وقت تعقیبات نمازش را میخوانده؛ میآید کنارمان.
- حاجی اگه گفتی چرا اینجا اینقدر جوون داریم؟
با گرمای دم کرده ظهر و گلوی خشک حوصله جواب ندارم. سرم را میچرخانم سمت دیگر.
- زیدآباده دیگه!
«زید»ش را کشیده و با مٙد میگویم. حبیب با دوزاریِ کج خیره میشود به میثم که با دست روی پایش میزند و شیههوار میخندد و محمد که چشمانش بسته؛ دهانش باز و صدایش قطع است.
ادامه دارد...
سید احمد بطحایی