۲۲ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۸:۵۱
کد خبر: ۵۰۴۷۴۷
روایت های روزانه یک روحانی(۲)

«خرابِ دست‌ها»

شماره مو یادداشت کن. شب زنگ بزن کارت دارم. دنبال کاغذ و قلم می‌گردد. بلند می‌شود و تکه ای از پوستر نصب روی تابلوی اعلانات را پاره می‌کند و خودکاری از گوشه میزِ گیت برمی‌دارد و می‌نویسد.
سید احمد بطحایی سید احمد بطحایی سید احمد بطحایی

مامور واگن به شیشه ضربه می‌زند و در کوپه را می‌کشد سمت راستِ خودش و چپِ ما. صورت آفتاب سوخته و جوش‌دارش را می‌آورد تو و نگاه می‌کند به من.

- سیرجون بودی دیگه؟ پنج دقیقه دیگه.

منتظر جواب و تشکرم نمی‌شود و در را می‌بندد. خمار که حالا علیرضا صدایش می‌کنم؛ موبایلش را درمی‌اورد.

- آسِداحمد ما بندریم. بعدِ ماه روزه بیا اونجا یه دست حکم بزنیم.

عین تمام این دوازده ساعت رو می‌کند به رکابی و دهان‌شان را تا داسِ کل اصغر باز می‌کنند و صدای خفه و پوک خنده‌شان کوپه را پر می‌کند.

- شماره‌تو بده قم اومدیم بی‌جا نباشیم.

رکابی دیگر در خنده همراهی‌ش نمی‌کند. شماره را می‌دهم و جعبه نیم‌خورده سوهان را می‌گذارم و می‌روم بیرون. از پله‌های قطار که پایین می‌شوم؛ با ساک و کیف و بند و بیلم می‌خزم به کُنجی‌ترین صندلی سالن ایستگاه. هرچه زنگ می‌زنم آنتن نمی‌دهد. پیامک می‌دهم «رسیدم؛ آدرس بدید که بیایم.» به دقیقه نکشیده جواب می‌دهد «تو راهم؛ الان میرسم.»

توی ایستگاه جز زن جوانی که با بچه‌ش چند ردیف جلوتر نشسته کسی نیست. و هیچ صدایی جز ونگِ مکرر و لاینقطعِ بچه و چرخ‌زدن توربینِ کولر بالای سرم. شارژ موبایلم آنقدری نیست که بشود تویش چرخ زد تا وقت زودتر تلف شود. بلند می‌شوم که قبایم را روی دوش مرتب کنم که حس می‌کنم کسی کنارم ایستاده. به راست برمی‌گردم.

- سِلام حاجاقا

لباسِ خاکی و چروکِ سربازی توی تنش آوار شده. قدش کوتاه و تنش فربه‌تر از من است. فانوسقه روی آخرین سوراخ بسته شده و باتومِ پلاستیکیِ مشکی سوارِ پهلوی راستش.

- سلام برادر!

شُل دست میدهد و انگشتانش را که محکم فشار می‌دهم قامت میگیرد و انگار که آماده باشِ نظامی داده باشم؛ بُراق می ایستد.

- میشه بیاید تو ایستگاه مون.

اشاره میکند به اتاقک دو در سه ای که بالایش تابلوی ناجون و بی‌طاقتی با نورهای شب رنگ نوشته: «حفاظت راه آهن».

عبایم را دورم جمع می‌کنم و می‌خواهم بشینم روی چارپایه چوبیِ روبروی گیت که نمی‌گذارد و به زور می‌نشاندم سر جای خودش و می‌نشیند روی همان چارپایه.

- حاجی دلُم گرفته؟ دعا چه بخونم؟ چی بِشِم شده؟


روی قلب و جیبم می‌لرزد. موبایلم را بیرون می‌آورم. صابر است. قطعش می‌کنم و سایلنت برمی‌گردانم جیبم.

- می‌خوایش؟

یِکّه می‌خورد. سرخ و سفید می‌شود و با تأنی و لحن کِش‌داری می‌گوید «نه.»

- از کی میخوایش؟

زُل شده‌ام توی چشم‌هاش. سرش را زیر می‌اندازد.   

- شیش ماه و دو هفته و سه روزه. از وقتی اومد اینجا.

می‌خندم و دست روی شانه‌اش می‌زنم که یخ‌ش وا شود.

- ای شیطون! پس بگو چرا فانوسقه را برعکس بستی.

دستپاچه می‌ایستد و نگاه می‌کند به چپه‌ی فانوسقه دورِ کمرش.

- حالا ولش کن. بگو ببینم الآن مشکل چیه.

می‌نشنید و نگاهش را بالاتر می‌برد. به نگین انگشتر فیروزه‌ای و تسبیح شاه‌مقصود توی دستم.

- دستاش. حاجی سید دستاش خرابم کرده.

دستم را جمع می‌کنم از روی میز و لای عبا قایم‌ش می‌کنم.

- میدونم. بهم نمی‌دنش.

مردِ سبزرویی با ریش های جوگندمی جلوی گیت می‌ایستد.

- حاجاقا بطحایی!

باورم نمی‌شود کسی اینجا من را بشناسد. اصلا منطقی نیست. با سرباز که تعجبش کم از من نیست نگاهش می‌کنم.

- بفرمایید!

به گوشی دستش اشاره می‌کند.

- حاجی! جوادم. بحرانی. گوشی را جواب بده قربون دستت.

بِپا بلند میشوم و با چند ببخشید و عبارت اخری دیگر می‌روم بیرون و روبوسی و احوال پرسی. کیفم را می‌گیرد و ساک را به زور خودم بلند می‌کنم و سمت ماشینش می‌رویم. وسایل را که عقب ماشین می‌گذاریم یاد چیزی می‌افتم.

- آقاجواد من یک دقیقه دیگه برمی‌گردم.

پاتُند می‌کنم سمت حفاظت راه آهن. سرش زیر است و نشسته روی چارپایه هنوز.

- شماره مو یادداشت کن. شب زنگ بزن کارت دارم.

دنبال کاغذ و قلم می‌گردد. بلند می‌شود و تکه ای از پوستر نصب روی تابلوی اعلانات را پاره می‌کند و خودکاری از گوشه میزِ گیت برمی‌دارد و می‌نویسد.

دست داده و خداحافظی می‌کنیم. از اینکه محکم دستم را فشار می‌دهد ذوق می‌کنم و خوشحال‌تر.

ادامه دارد...

سید احمد بطحایی

ارسال نظرات